مولانا جلال الدین محمد بلخی نگرش، عرفان و معنا

مولانا جلال الدین محمد بلخی نگرش، عرفان و معنا

بخش نخست
✍حسیب فقیری

زندگی مادی انسان بر بنیان گفتار، پندار، کتابت، مراودات و مناسبات شکل می‌گیرد؛ تا جایی‌که این زندگی با مددجویی در حوزه تعقل به عالم انتزاعی می‌رسد و انسان در حوزه‌های انتزاعی نیز به جای رسیده است، که کنترول امور مادی را در دست گرفته در حالی که زندگی معنوی از «دیدار» بمیان میآید و نظم می‌گیرد؛ دیداری که با چشم سر محال است. در سلوک معنوی سالک تلاش میکند روی یار ببیند. روی یار بسی آموزنده تر از دفتر و کتاب است. همانگونه که کسی درباره سیب سخن به دیگری بگوید که وی سیب ندیده است، ولی نام‌اش را شنیده‌است. ضرب المثل عامیانه است که میگویند شنیدن کی بود مانند دیدن!
این اندیشمند خراسانی ادوار مختلف زندگی خویش را با تکاپو و تلاش پشت سر گذاشت. یک‌سو آواره‌گی و سوی دیگر دانش آموزی؛ او در روزهای شوریده‌گی و شیفتگی‌اش، گاهی با رنج در آشتی می‌بود و گاهی بی‌رنج در جنگ با رنج.
مولانا درونیات عجیبی را در خود خلق کرده بود و زندگی رقت‌بار و پر ماجرای را پشت‌سر گذاشت. آنچه که او را دگرگون ساخت و نام و آثارش جهان شمول شد و دیدگاه‌اش انسان‌ساز و بیدارگر گردید. همین آواره‌گی و شوریدگی برخواسته از این آواره‌گی بود. این در حالی بود که او اصل این بیداری را نه در خوانش که در دیدارها می‌جست. دیداری که پسا آواره‌گی و شوریدگی دریافت آن هم زمانی‌که به پختگی و آفرینش‌گری رسید.
در عالم معنا حضور و نَفَس مصاحب نیک، بسی بیش از درس و بحث مدرسه معرفت می‌آموزد و تحول می‌آفریند. گویی معنای پاکی و قداست در بازی نَفَس و نگاه رخ می‌نماید نه خط و چشم. معرفت معنوی را باید در “حضور”جست و از سینه به سینه آموخت. در درون جان آدمی راه پنهانی به سوی دیگری وجود دارد و مغناطیس حضور دیگری دروازه‌های این ره پنهان را می‌گشاید، و در پیچ و خم دالان‌های آن، سر انجام، چراغ‌های رابطه روشن نزدیک می‌شود. این زمانی ممکن است که انسان آن راه پنهان را کشف کند به قول مولانا:
می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها

چه درکی در مخاطب رخ می‌دهد که زمانی انسان بصورت پنهان نگاه نیک و یا هم بد به دیگری داشته باشد و یا هم به همان مخاطب او فقط چهره می‌بیند و حرف زبان می‌شنود. از همین‌رو بوده است که آموزگاران طریق، مشتاقان و سالکان معنا را به سیر آفاق فرا می‌خواندند تا بلکه در این پرسه‌ها حضوری تپنده را دریابند و سیر ایشان به جهان انفس بیانجامد. بنیان سلوک و صعود معنوی دیدار و همنشینی با اهل معناست:
همنشین اهل معنا باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی

دیداری که در او درک باشد بهتر از هزار تلاش معنوی بی‌درک است که انسان به جای نمی‌رسد. دیدار برای سالک، طریق فراهم می‌آورد، و حجابی از پیش دیدگان او بر می‌گیرد که سال‌ها گفتار و شنیدار از عهده آن بر نمی‌آید:
آن که یک دیدن کند ادراک آن
سال‌ها نتوان نمودن از زبان

روح انسان در دیدار یاران الهی، روشنایی می‌پذیرد، و در پرتو این روشنایی آگاهی و بصیرتی نسبت به ماهیت این عالم و جایگاه خود در آن می‌یابد که دل او را از دنیا سرد می‌کند. نه آن دلسردی نمادینی که امروز عابدان ظاهر پرست دارند و با عمامه و ریش اکتفا نموده اند؛چیزی‌که لزومیت چندانی در این سیر ندارد.
جهان مولانا یک جهان عجیب بود. او حتا زمانی کودک بود، دو احساس وجودی عمیق در روح حساس و لطیف این شاعر خراسانی بر انگیخته شد؛ احساسات عمیقی که هرگز تا پایان عمر دامان او را رها نکرد، و بلکه در گذر زمان استعلا پذیرفت و از حد یک احساس یا انفعال روانی، فراتر رفت و به نوعی وضعیت وجودی اکتشاف‌آمیز تبدیل شد. این احساسات رفته‌رفته مولانا را در موقعیتی قرار داد که بتواند با لایه‌های ژرف‌تر هستی تماس برقرار کند، و درک عمیق‌تری از سرشت سوگ‌ناک وضعیت بشری در این عالم بیابد. آن دو احساس عمیق نخست، حس عمیق و دردناک «غربت» بود. درد غربت از جمله عمیق‌ترین تجربه‌هایی بود که روح حساس مولانا را در دوران کودکی و نوجوانی آزمود؛ سفرهای دایم و مهاجرت بی‌بازگشت خاندان بهاء ولد، مولانا را عمیقا با وضعیت «غربت» آشنا و درگیر کرد. «غربت» به معنای دقیق کلمه، عبارتست از «دوری از خانه» یا «بی‌خانمانی». مفهوم «غربت» عمیقا با مفهوم «خانه» به هم پیوسته‌است. بنابراین، برای آنکه درک عمیق‌تری از معنای «غربت» داشته‌باشیم، باید معنای «خانه» را بکاویم و بشناسیم. اما خانه، چیست؟ خانه، به معنای دقیق فلسفی، حریمی است که دو ویژگی اصلی دارد:
اول آنکه، خانه حریمی است که تو در آن احساس امنیت و آرامش، و صداقت می‌کنی. خانه حریم امن است. برای آنکه در محدوده آن، خود را از تیررس آفات و مخاطرات، خصوصا خطر «نگاه» و «داوری» دیگران، تا حد زیادی ایمن می‌یابی. امنیت خانه فقط از نوع امنیت فیزیکی نیست، بلکه مهم‌تر و بالاتر از آن، فرد در حریم خانه از نگاه موشکاف و منتقد دیگران ایمنی دارد. در حریم خانه، چشم بیگانه یا نامحرم تو را نمی پاید، و بنابراین، لازم نیست از داوری دیگران بیم‌ناک باشی. به همین دلیل خانه حریم آرامش هم هست.
روح آدمی در سایه‌سار امنیت، آرامش می‌یابد. و همین امر خانه را محل آسایش و بهترین مکان برای استراحت و آرامش اعصاب می کند. اما بالاتر از آن، در حریم امنیت و آرامش خانه، روح خجول یا پنهان کار ما ایمنی می‌یابد و نقش‌ها و نقاب‌هایش را تا حد زیادی فرو می‌ریزد، و به تو مجال می‌دهد که به آسودگی خودت باشی. خانه، حریمی است که فرد می‌تواند تا حد زیادی خود را عاری از آرایه و پیرایه بنگرد، و همین ویژگی است که آن را حریم صداقت می‌کند.

ویژگی دوم خانه این است که جایگاه دلبستگی است. وقتی مکانی برای تو از سایر مکانها متمایز می شود و تو به آن دل می بندی، نسبت به آن غیرت می ورزی، و در حفظ و حراست آن می کوشی. بنابراین، از یک سو خانه تو را از گزند آفات و مخاطرات ایمن می دارد، و از سوی دیگر، تو در دفاع و آرایش و پیرایش آن می‌کوشی. برآیند این حفاظت دوگانه است که فضا یا حریمی را تبدیل به خانه می‌کند. بر این مبنا، انسانی که به این جهان گام می‌نهد، دست کم چهار خانه دارد:
خانه نخست انسان در این عالم، آغوش مادر و توسعا دوران کودکی است. این نخستین خانه‌ای است که هر انسانی به آن می‌درآید. طفل در آغوش مادر احساس امنیت می کند، و بدان دلبسته می‌شود.
خانه دوم، وطن یا سرزمینی است که در آن پرورده می‌شویم؛ البته در اینجا مفهوم وطن، معنای فراتر از خاک دارد. مفهوم وطن، زبان و فرهنگی را هم که ما در متن آن پرورده می شویم، دربرمی گیرد. ما در بستر فرهنگ مالوف خود و نیز در جهان زبانی مادری مان، احساس امنیت می کنیم. چرا که هم گوشه و کنارهای آن زبان را نیک می‌شناسیم، و هم به نیکی می‌توانیم از آن برای بیان درونیات خود بهره بجوییم. وقتی که فرد با فرهنگ و زبان بیگانه سروکار دارد، همیشه گویی در مه قدم می‌زند، بدرستی نمی‌داند که در پس پیچ فلان تعبیر، لحن، کنایه یا تعبیر دقیقا چه نهفته است. این ابهام و مه‌آلودگی فرد را در وضعیت تردید، و سوءتفاهم مداوم نگه می‌دارد، و احساس امنیت و آرامش، و نیز امکان صداقت و آشکارگی را در او آسیب می زند.
خانه سوم، عشق یا توسعا حضور محبوب است. گاهی انسان در وطن و در حلقه همزبانان است، اما در غیاب محبوب، خود را با جهان و جهانیان بیگانه می‌یابد. گوهر عشق اعتماد است. یعنی تجربه عاشقانه، تجربه نوعی خویشتن‌سپاری پاکبازانه است، و این تجربه خطرخیز دست نمی دهد مگر آنکه اعتماد عمیقی در میانه پدید آمده باشد. ریشه این اعتماد هرچه باشد، وقتی که دست می دهد، حریمی سرشار از امنیت برای روح عاشق می آفریند. در فضای این امنیت است که روح عاشق گشوده می شود، و چهره‌ها و جلوه‌های نهان خود را بر معشوق (و در غالب موارد حتّی بر خود عاشق) آشکار می سازد. از همین روست که ارسطو دوست را «من دوم» و مولانا یار را «آینه جان» می‌نامد.
فراق محبوب می‌تواند فرد را در وضعیت تعلیق وجودی قرار دهد، یعنی مهم‌ترین رشته‌های تعلق، و پایه‌های ثبات و قرار وی را به لرزه بیفکند، و حس عمیق اضطراب و ناامنی را در وجود او بر انگیزد. به همین اعتبار است که حضور معشوق را می‌توان خانه روح عاشق دانست و سر انجام، خانه چهارم همان است که مولانا از آن به «نیستان» یا گاه «عدم» تعبیر می‌کند، یعنی دریای وجودی که بنیان هستی قطره آسای ما در رگ جویبارهای این عالم است. حقیقتی که در زبان فیلسوفان «بنیان وجود» و در قاموس دین، از آن به «خداوند» تعبیر می‌شود. ما در این عالم، و در نحوه هستی غیر اصیل مان در واقع از آن دریا به دور افتاده ایم، و تمام پویه وقفه ناپذیر ما برای آن است که دوباره به آن اصل بازگردیم. به تعبیر قرآنی: «انا الله و انا الیه راجعون».
دوم احساس وجودی عمیق دیگری که در این دوره نخست در روح مولانا نقش بست و هرگز او را تا پایان عمر رها نکرد. احساس عمیق «تنهایی» بود. مولانا تا پایان عمر هرگز نتوانست بر این احساس عمیق تنهایی غلبه کند.
بدون تردید ریشه‌های این تنهایی عمیق را باید در دوران کودکی و نیز بلوغ روحی و شخصیتی زودرس او جست. روح حساس و زبده مولانا بسی پیش‌تر از سن او به کمال و پختگی رسید، و تا خود را یافت و بر مسند شیخ وقت تکیه زده بود.
بدون شک برای او محرمیت ورزیدن با دیگران که مستلزم هم‌رتبگی و حدی از اشتراک در جان و جهان است، نباید چندان آسان می بود. بسیاری از رشته‌های انس و مودتی هم که در طول زندگی با دیگران بست، دیر یا زود گسسته شد: در دوران کودکی، شمار زیادی از دوستان و همبازی‌ها و خویشان خود را در بلخ و سمرقند پس پشت نهاد؛ مادر خود را در نوجوانی، و پدر محبوبش را در آغاز جوانی از کف داد. همسرش گوهرخاتون هم در جوانی درگذشت. سیدبرهان معلم و پیر محبوبش نیز در نیمه راه زندگی، او را وا نهاد و رفت. صلاح الدین زرکوب هم که مولانا امید داشت پس از او همچنان خلیفه او باشد، سال‌ها پیش از وی درگذشت؛ و بالاتر از همه محبوب بی بدیل زندگی اش شمس تبریز نیز به ناگاه رخ درکشید، و برای همیشه او را به اندوه فراق گرفتار کرد. این تجربه‌ها بدون تردید مولانا را با این حقیقت ژرف آشنا کرد که انسان در این عالم به معنایی بسیار عمیق، تنهاست، و درنوردیدن حصارهای این تنهایی اگر ناممکن نباشد، باری بسی دشوار است.
این همه روح لطیف و حساس مولانا را مستعد درک عمیقتری از ساختار این عالم کرد. او بدون تردید با سرشت سوگناک وضعیت بشری در این عالم، با تمام وجود آشنا شد. و این آگاهی دردناک بعدها در دستان ورزیده او چنان استحاله یافت که بنیان دانش شاد را در زندگی شخصی و جهان اندیشگی او فراهم آورد. در واقع آگاهی دردناک و ناخرسندی عمیق از زیستن در چنبره دنیا، گام نخست برای اوج گیری و پرواز در عالم معنا تلقی می شده است.
انسانی که خود را به این دنیا متعلق می داند، و در سایه‌سار آن، احساس امنیت و آرامش می کند، شوق چندانی به فراتر رفتن و تجربه عوالم دیگر ندارد. از منظر قرآن از جمله اوصاف کافران یکی هم این است که به زندگی در این عالم دلخوش اند، و شوق دیدار محبوبی، جز آنچه در این سو دارند، روحشان را برنمی انگیزد: «لایرجون لقاءنا و رضوا بالحیوه الدنیا و اطمأنّوا بها” (یونس/۷). اما از سوی دیگر، انسانی که خود را در این عالم بیگانه می یابد، و تنهایی عمیق روح بشر را در این جهان می آزماید، رفته‌رفته می تواند از این نردبام برآید، و حساسیت دردناک روح خود را تبدیل به گیرنده‌ای برای جذب واردات قدسی کند. به تعبیر پیامبر بزرگوار اسلام، از جمله اوصاف مومنان در این عالم این است که جهان را تنگ و همچون زندان می‌یابند، کسی که این غربت و تنهایی عمیق را در این عالم می‌چشد، درک عمیق‌تری از ماهیت دنیا می‌یابد، و شهودا و وجودا در می‌یابد که به تعبیر مولانا این هستی «فخ» یا میان‌تهی است:
جمله دانسته که این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است

«نی نامه» البته از یک حیث حدیث انسان بی‌پناهی است که خود را از هستی اصیل به دور می‌بیند. از یک حیث هم سرگذشت روحانی سالک عارفی‌ست که شوق دیدار و وصال خداوند روح او را بی‌تاب کرده‌است. اما بدون تردید، در آن ابیات می‌توان پژواکی از سرّ درون خود مولانا و ماجراهایی که از روزگار بلخ تا قونیه بر او گذشته بود را نیز بازیافت.
«نی» در ابیات نی‌نامه، به تصریح خود مولانا، تمثیلی از شخص او هم هست. مولانا در ضمن این ابیات پرشور و درد انگیز ماجرای مهاجرت خود و دور افتادنش از «اصل»، یعنی خطه خراسان، را باز می‌گوید. از درد غربت در دیار غریب حکایت می‌کند، و از تنهایی‌های خود و نبودن لبی دمساز می‌نالد:
بشنو این نی چون حکایت می‌کند
از جدایی‌ها شکایت می‌کند

باری تمام قرائن حکایت می کند که مولانا پس از مرگ سید و در آستانه میان‌سالی، روحی ناآرام و مضطرب داشت، و خارخار نارضایتی عمیقی در وجود او سخت می‌خلید. هیچ تردیدی نیست که مولانا هرچه به چهل سالگی نزدیک‌تر می‌شد، شدت قلق و اضطرابش نیز بالاتر می‌گرفت.
گویی در این ایام او نیز همچون ابوحامد محمد غزالی، پیش از گریز تاریخی اش از بغداد، از بحرانی عمیق، نوعی بیماری روحی پنهان اما ویرانگر، رنج می‌برد. در این ایّام او را می دیدند که گاه در دل تاریکی شب دردمندانه به خداوند می نالید و از او می‌خواست که این از مستوران قباب غیرت الهی را به او بنمایاند. مولانا خود، احوال خویشتن را در این روزهای پر تب و تاب و پریشان برای ما بازگفته است. او در همان آغاز مثنوی به صراحت به ما می گوید که داستان «پادشاه و کنیزک» در واقع نقد حال خود اوست.
ما در ضمن این داستان به‌روشنی می توانیم شمه‌ای از ماهیت رابطه میان شمس و مولانا را دریابیم. اما علاوه بر آن، مولانا در ضمن این داستان از حال خود، پیش از دیدار شمس تبریز نیز، پرده برمی دارد. در داستان “پادشاه و کنیزک” پادشاه نمادی از خود مولاناست، مولانایی که از تمام نعمت‌های یک زندگی کامیاب بهره‌مند بود، و بر قلوب یاران و مریدانش سلطنت می‌کرد. مولانا پس از سال‌ها ارشاد پذیری و کسب علم از محضر بزرگان، سرانجام «صاحب‌دل» شده بود، اما دل خود را بیمار و گرفتار می‌دید. کنیزک نمادی از دل بیمار مولاناست. کنیزک همچون دل مولانا از درد پنهان رنجور بود و در آتش آن بیماری رفته‌رفته می گداخت و آب می‌شد. مولانا در بیان حال زار کنیزک از احوال دل پریشان خود در آن روزگار حکایت می کند، گفت:
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد

طبیبان ظاهربین از سرّ درون مولانا بی‌خبر بودند، و لذا از درمان درد او درماندند. مولانا به چشم خود می دید که گوهری عزیزی در وجود او فوت می‌شود. او اگرچه اسب راهواری در زیر پا داشت و خوش می‌تاخت، اما پشت به خورشید داشت، و همچون آن فلسفی که بعدها حال او را در مثنوی توصیف کرد، هرچه بیشتر می‌دوید از مراد دل جداتر می‌افتاد. او عمیقا احساس می‌کرد که در انبار گندم وجودش موش لانه کرده است، و تمام آنچه در روح خود می‌انبارد، از روزنی پنهان به هرز می‌رود.
وقتی که مولانا به نهایت عجز و درد خود رسید، و ناتوانی طبیبان مدعی را دید، همچون همه مضطرین به خداوند رو کرد، و درمان درد خود را از وی طلبید. مولانا پژواکی از این حال نومیدی و عجز و نیز استغاثه‌اش به درگاه خداوند را در احوال پادشاه باز می‌گوید، وقتی که شاه نیز در می‌یابد که حکیمان از علاج کنیزک محبوب وی درمانده اند. در اینجاست که مولانا برای ما فاش می‌کند که در آن لحظات تلخ و ناگواری که امید از ماسوی‌الله گسسته بود، و یک‌سره رو به خداوند نهاده بود، ناگاه از آن سوی عالم آینه‌ها بشارتی در می‌رسد.
مولانا به صراحت به ما می‌گوید که در اوج آن نومیدی خوابی می‌بیند، و در آن خواب پیر مردی بر او ظاهر می‌شود، و به او بشارت می‌دهد که خداوند دعایش را شنیده است و طبیبی از سوی خود برای درمان روح دردمندش خواهد فرستاد از آن پس، تمام وجود مولانا دو چشم نگران است که مدام این سو و آن سو را می پایید تا آن «غریب» را دریابد سرانجام در سال ۶۴۲وقتی که مولانای ۳۸ ساله سوار بر مرکب و در حلقه شاگردان و مریدان خود از مدرسه بازمی گشت، در میانه کوی یکباره “غریبی” پیش آمد، و افسار مرکب او را گرفت. مولانا به یک نظر آن غریب آشنا را بازشناخت؛ طبیب الهی در رسیده بود. شمس مولانا طلوع کرد، و فصل تازه ای در زندگی او گشوده شد.

سویه بیرونی زندگی مولانا در دوره دوم: در سال ۶۴۲، در دمادم غروب مولانای ۳۸ ساله سوار بر مرکب در حلقه یاران و مریدانش از مدرسه باز می‌آمد. در میانه کوچه ناگهان مردی ناشناس گستاخ‌وار عنان مرکبش را درکشید و بی مقدمه از وی پرسید: “بایزید بزرگتر بود یا محمد؟”
مولانا جواب داد: “محمد ختم پیامبران بود، او را با بایزید چه نسبت؟”
غریبه پرسید:” پس چرا محمد ماعرفناک حقّ معرفتک می‌گوید و بایزید سبحانی ما اعظم شأنی بر زبان می‌آورد؟” آنچنان که شمس بعدها در مقالات خود تصریح می کند، این نخستین گفت‌وگو میان او و مولانا بود.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://khorasantimes.com/?p=22980

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.