پاییز، فصل عاصی و خمپاره

پاییز، فصل عاصی و خمپاره

فردین فرهمند

پاییز فصل غم‌انگیزی‌است. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس رحم نمی‌کند. فصلی که باغ را در عزای درخت و درخت را در عزای برگ و بار می‌نشاند_و چه‌بسا، که سهم ما از این فصل شوم؛ نشستن در عزای کسانی‌است که زندگی و مرگ‌شان با این فصل گره خورده بود.

تولد، زندگی و مرگ شاعرانه‌ی شاعرِ شهیر و انوشه‌یاد؛ شهید عبدالقهار عاصی درست همین‌گونه اتفاق می‌افتد. دقیق در چهارم مهرماه/میزان سال ۱۳۳۵ در روستای خوش آب و هوای “ملیمه” شهرستان دره‌ی استان پنجشیر با صدای خش‌خش برگ‌های خشکِ فصلِ برگ‌ریزان پا به دنیای هستی می‌گذارد و در همین فصل، ششم مهرماه/میزان سال ۱۳۷۳ در شهرِ “خون و خاکستر/کابل آخرین برگ زندگی‌اش، بی‌آن‌نه به زردی گراییده باشد و در اوج سبزی و جوش جوانی از تنه‌ی زندگی‌اش برکنده می‌شود و به خاک می‌افتد.

کودکی‌هایش را در فضای سبز و گوارای ملیمه و “جوانی را، وفا را، عشق را، دیوانگی‌ها را…” در شهر کابل به تجربه می‌نشیند. به قول فروغ فرخزاد، شعر نیمه‌ی وجودش می‌شود و با شعر زندگی می‌کند، با شعر نفس می‌کشد و به قول آقای “رحمت‌الله بیگانه” (که در هنگام شهادت عاصی همراهش بود)، در جریان خوانشِ اشعار جدیدش در “کارته‌ی پروان” با شلیک خمپاره‌ای از طرف جنگ‌افروزان سیه‌دل، صدایش خفه می‌شود و با شعر به خاک و خون می‌غلتد.

عاصی با عمر کمی که داشت، زندگی شاعرانه‌ و پر دغدغه‌ای را سپری می‌کند.
پس از اتمام دوره‌ی مدرسه/مکتب وارد دانشگاه شده و با شعر هم‌نفس می‌شود. عاشق می‌شود. به عسکری می‌رود. صاحب وظیفه‌ی دولتی می‌شود و مدتی به استان لوگر فرستاده می‌شود و در همین آوان است که “عبدالقهارِ امان” به عبدالقهار عاصی مبدل می‌شود و این عاصی‌شدنش نیز داستانی دارد که به قول استاد “سلام سنگی” این‌گونه بوده است:
“روزی پس از بازگشت از وظیفه و در مسیر راه لوگر_کابل، ماموران حکومتی می‌خواهند همه مسافرین را که با عاصی هم‌سفر اند بازرسی بدنی نماید ولی عاصی مانع‌شان می‌شود و نمی‌گذارد که او را بازرسی کنند. در همین جریان، یکی از ماموران به وی می‌گوید “آرام باش، چرا این‌قدر عاصی استی؟” پس از این اتفاق، او درمی‌یابد که عاصی نزدیک‌ترین تخلصی است که به شخصیت او هم‌خوان است…
عاصی هرسال یک مجموعه شعر روانه‌ی بازار ادبیاتِ آن‌زمان می‌کند و در زندگی‌اش آهسته‌آهسته روی زبان‌ها می‌آید، آن‌هم برای این‌که ترجمانِ حال و هوای مردمش می‌شود و از مردمش می‌گوید.

عاصی به ایران مهاجر شد و مدت کمی را با خانواده‌ی “سه‌نفری‌اش” خودش، خانمش و تنها دخترش مهستی آن‌جا ماند. “سید رضا محمدی” می‌گوید، عاصی وقتی به ایران آمد و در مشهد در یکی از نشست‌های ادبی اشتراک کرد و شعری خواند، یک‌باره توجه همه‌ی رسانه‌ها و روزنامه‌های ایران را به خود جلب کرد و هیچ رسانه‌ای نبود که طنین صدا و سیمای جوان و بشاش‌اش را نشر نکرده باشد.
با چندماه سپری کردن در غربت، ایران نیز برایش چنان لباسی تنگ، در خود جایش نداد.
به دلیل پوره‌شدن مهلت اقامتش در ایران، مورد تحقیر و اهانتِ ماموران ایرانی قرار می‌گیرد و با دلی پر از بغض و آه دوباره به شهر کابل برمی‌گردد. پس از بازگشت، مدت کوتاهی زندگی می‌کند و در نهایت شهیدش می‌کنند.

عاصی به قول مادرش، کتاب‌ها و آثارش را فرزندانش خطاب می‌کرد. آثارش به نام‌های “مقامه گل سوری”، “لالایی برای ملیمه”، “دیوان عاشقانه باغ”، “غزل من و غم من”، “تنها ولی همیشه”، “از جزیره خون” و «از آتش از ابریشم»، شش مجموعه شعر عاصی است و تنها کتاب نثر، مجموعه‌ی خاطراتش از جنگ‌های تحمیلی در کابل را روایت می‌کند، که به‌نام “آغاز یک پایان” به کوشش آقای منوچهر فرادیس” سالیان پیش به چاپ رسید.

نامش و یادش گرامی باد!

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://khorasantimes.com/?p=19577

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.