سوگمندانه تاریخ در خراسان‌افغانستان بار بار به شکل خیلی اسف‌بارش تکرار می‌شود

سوگمندانه تاریخ در خراسان‌افغانستان بار بار به شکل خیلی اسف‌بارش تکرار می‌شود

گفتگو کننده: ف. فرامرز

 

رحمت الله بیگانه نامی آشنا در حوزه‌ی روزنامه‌نگار و خاطره نویسی است. او درس‌خوانده‌ی دانشکده‌ی شرعیات و روابط بین الملل است و اما تجربه‌های کاری اش در حوزه خبرنگاری. از او تا کنون ۸ اثر در زمینه‌های روزنامه‌نگاری و خاطره منتشر شده است. آخرین کتاب او که مجموعه خاطراتش است، زیر عنوان«پاره‌های پیوسته» تازه چاپ و منتشر شده است.

با او گفتگویی انجام داده‌ایم که اینک می‌خوانیم:

  • خود تان را به خوانتدگان ما معرفی کنید.
  • رحمت‌الله بیگانه استم، در دره پنجشیر تولد شده و در شهرکابل زنده‌گی کرده‌ام.

دوره بکلوریا را در افغانستان دوبار خوانده‌ام، یک‌بار از لیسه حبیبیه در سال ۱۳۶۱ خورشیدی فارغ گردیدم و در سال ۱۳۶۲ خورشیدی شامل مدرسه دارالعلوم عربی کابل شدم و در سال ۱۳۶۵ خورشیدی از این مدرسه فارغ و متصل آن دوره لیسانس را در دانشکده شرعیات کابل تمام کردم.

همچنان پیش از سقوط کابل ماستری خود را در روابط بین‌الملل از دانشگاه افغانستان گرفتم.

ازدواج کرده‌ام، سه دختر و سه پسر دارم.

  • پرسش: در مورد آثار تان بگویید، تا حالا چند کتاب نوشتید و در چه زمینه‌هایی هستند؟
  • پاسخ: از سال ۱۳۸۰ خورشیدی به اینسو، هشت عنوان کتاب در زمینه‌های مختلف و خاطره نوشته‌ام:

– «خبر چگونه باشد»؛

– ⁠«دیروز و امروز»، معرفی رادیو تلویزیون تعلیمی و تربیتی؛

– ⁠«نمای بهتر»، در مورد فلم‌برداری و تخنیک‌های آن؛

– ⁠«رادیو تلویزیون آموزشی در افغانستان»، این کتاب در مورد ساختن برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی است، چگونه برنامه بسازیم تا جالب و قابل دید باشد؛

– ⁠«پاره‌های پیوسته»، بخشی از خاطراتم‌که در سال ۱۳۹۴ خورشیدی نشر شد؛

– ⁠«رویدادهای خونین افغانستان»، از کشته شدن داکتر نجیب‌الله تا شهادت احمدشاه مسعود، تمام وقایع و روزشمار رویداد‌های افغانستان را در پنج‌سال مقاومت اول در بر دارد؛

– ⁠«آمرصاحب»عنوان کتابی است، مجموعه‌یی از خاطرات آمرصاحب، خوش‌بختانه این کتاب به خط روسی چاپ گردیده است، اما نوشته فارسی آن هنوز چاپ نشده است.

– ⁠اخیرن مجموعه خاطراتم را زیر عنوان همان پاره‌های پیوسته، در ۷۷۴ صفحه چاپ گردیده و برای فروش در سایت‌های انترنتی آماده گردیده است.

 

  • پرسش: از “پاره‌های پیوسته” بگویید و مسیرهایی را که طی کرد تا بالاخره چاپ‌ شد.
  • پاسخ: پاره‌های پیوسته مسیر جالبی را پیموده است، حتا تا سقوط کابل و بعد آن این حالت دوام کرد.

قسمت‌های زیادی از خاطره‌های«پاره‌های پیوسته» را قبل از سقوط کابل نوشتم، دلم گواهی‌های بدی می‌داد، فکر کردم پیش از این‌که حادثه‌ی مرا در خود بپیچاند، باید این کتاب را تکمیل کرده و حداقل به‌چاپ آماده کنم.

خلاصه به چندین آدم، جهت ویراستاری مراجعه کردم، از انجمن‌قلم گرفته تا اشخاص و افراد زیادی، اما نمی‌دانم چرا در هرمرحله‌ی با بن بستی مواجه می‌شدم. خلاصه کتاب را به‌نهادی به‌نام«تکانک» دادم، تا این نوشته و خاطرات کمپیوتر شده را ویراستاری کند. ایشان بعد از مدتی کتاب را برایم پرنت داد تا ببینم؛ سراسر کتاب را به‌دقت دیدم، متوجه شدم که دوست عزیزما به‌جای ویراستاری، در تعدادی از نوشته‌ها به سبک خودش قلم‌فرسایی کرده است. جالب بود، ابتدا فکرکردم شاید این اضافات برای بهتری باشد، اشکالی ندارد، اما در بسیاری جاها متوجه شدم که با آوردن واژه‌های به‌باور خودش نوآوری کرده است، اما از نظرمن هیچ مناسب نبود.

پول حق‌الزحمه وی را پرداخت کردم، بعد از تقاضای مکرر متن اولی را در یک فلش و چاپ کرده گرفتم. اما متاسفانه متن فلش در هیچ کامپیوتری باز نشد، طرف بخاطر این‌که نخواستم کتاب را موصوف چاپ کند، خفه شد، دیگر همکاری نکرد.

 

نسخه چاپی پیشم ماند و بعد از مدتی این متن را به انتشاراتی به‌نام نویسا که در چهارراهی ده‌بوری کابل موقعیت دارد، بردم و او جوانی را برایم معرفی‌ کرده و آن جوان آماده شد، تا این صفحات را در بدل پنجاه‌هزار افغانی کمپیوتر کند. در حالی‌که متن اولی را مکمل خودم کمپیوتر کرده بودم، اما این‌بار مصروف بودم، وقت نداشتم، کتاب را به جوان مذکور سپردم تا کمپیوتر کند.

قرار بود، دو ماه بعد نوشته را تسلیم شوم، اما حوادث مرا چنان مصروف ساخت که در روز مقرر نتوانستم به گرفتن کتاب مراجعه کنم.

کابل سقوط کرد، همه چیز یادم رفت، در فکر فرار از کابل دیگر کتاب و انتشارات را فراموشم شد.

چهل روز بعد از سقوط کابل به‌دست طالبان، افغانستان را ترک کردم، زمانی به اسلام آباد رسیدم، خاطرم جمع شد، تماسی گرفتم به «انتشارات نویسا».

مسوول انتشارات خبر خیلی شوک آوری برایم داد، در جوابم در صفحه واتسپ نوشت: « به‌آن جوانی‌که کتاب تان را تسلیم کرده بودید، وی مدت دو ماه است، در بستر بیماری قرار دارد، داکتران بیماری او را “سرطان” تشخیص داده اند، فعلا پاکستان جهت تداوی رفته است.»

 

وقتی پرسیدم، شماره واتسپ‌اش را لطف کنید.

وی در جوابم گفت: هیچ نشانی و آدرسی از موصوف ندارم، فقط همین‌قدر می‌دانم که در پشاور تحت مداوا قرار دارد. وضع‌ام خیلی خراب شد، نمی‌توانم یاس و ناامیدی خود را در قلم بیان کنم، لحظاتی سکوت ماندم، فشارم بلند رفت، نمی‌توانستم ایستاده شوم.

به هر صورت این واقعا خبر بدی بود که شنیدم، کسی را از اسلام آباد به پشاور فرستادم، تا شفاخانه‌های سرطانی را بگردند، آن‌ها رفتند، اما نام این جوان را در کتاب‌های ثبت نام شفاخانه‌ها پیدا نتوانستند. بار دیگر با نومیدی تمام به واتساپ انتشارات پیام ماندم، اما دو روز جوابی نگرفتم.

راستی به‌انتشارات نگفتم که من پاکستان استم. ساعت‌ها مثل ماه‌ها سرم می‌گذشت.

هیچ نمی‌دانستم چه‌کنم.

هر سوالی را که از انتشارات می‌پرسیدم، همه پاسخ‌ها منفی بود، وی در آخرین پیام گفت: همین‌قدر میدانم موصوف از بدخشان بود و در کابل آدرس و نشانی نداشت.

وای خدای من، چه باید بکنم، چگونه این نفر را پیدا کنم؟

فکرم قد نمی‌داد، ذهنم بلکل هنگ مانده بود، از چکر زدن و گپ زدن مانده بودم، خانواده همه برایم تسلی می‌دادند، چرت نزن بیمار می‌شوی، کتاب پیدا می‌شود.

اما من باورم نمی‌کردم.

هر روز یک سلام به انتشارات می‌نوشتم، وقتی شام واتساپ را باز می‌کردم، می‌دیدم هیچ جوابی نیامده است.

هر قدر فکر می‌کردم چه‌باید بکنم، به فکرم چیزی نمی‌رسید.

بعد از روزها نومیدی، واتساپ را باز کردم، دیدم انتشارات نوشته است: «استاد!

ویراستارکتاب‌تان کابل رسیده است».

شاید در آن روزهای سقوط و بدبختی این خوشترین خبری بود برایم.

بی‌درنگ در جواب پیام نوشتم: در مورد کتاب پرسیدید؟

وی گفت: بلی کتاب‌تان آماده است و تکمیل کمپیوتر شده است؛ جوان پول‌کار دارد و روانه بدخشان است.

خیلی خوشحال شدم؛ به «عبدالله دانش» یکتن از همکاران خوبم در کابل پیام دادم و مساله را برایش گفتم، آقای دانش اهمیت این مساله را درک کرده و با صداقت و جوان‌مردی تمام، پنجاه هزار افغانی را نزد خود گرفته و در ده‌بوری کابل به «انتشارات نویسا» رفته و تمام نوشته‌ها را در یک فلش گرفت. متصل آن انتشارات نوشته را مکمل در واتساپ‌ام روان کرد.

با این سرگذشت عجیب خیلی ترسیده بودم تا این نوشته‌ها دوباره گم نشود، در چند جای این نوشته را ذخیره کردم.

بی‌کار بودم، در موبایلم کار روی اصلاح و ویراستاری کتاب را شروع کردم، حدود ۵۰۰ صفحه را اصلاح کرده و در موبایلم ذخیره کردم، یکی از خاطرات خیلی خوشم آمد، آن را دوباره ویرایش کرده خواستم از صفحه واتساپ بگیرم؛ یک پیام آمد که می‌خواهید این نوشته را بالای نوشته‌ قبلی حفظ کنید، فکر کردم هدف از همین نوشته کوتاه است، نوشتم Ok!

و این متن کوتاه بالای ۵۰۰ صفحه اصلاح شده کار چندین‌ماهه‌ام ذخیره شد و وای خدایا! این چه‌کارهای عجیب و غریب است که بالای این نوشته انجام می‌شود؟

از نوشتن و این‌همه زحمت دلم سیاه شد، نوشته کوتاه را دور انداختم.

و کتاب “پاره‌های پیوسته” شش‌ماه دیگر بدون هیچ گپ و سخنی ماند.

 

بعدا دوستی از نویسنده‌گان خوب کشور که با ویراستاری بلدیت داشته و در اروپا زند‌گی دارد، کتاب را برای ویرایش به‌ او ایمیل کردم.

روزها گذشت، گاه‌گاهی احوال می‌گرفتم، می‌گفت: کار روی کتاب در پهلوی دیگر مصروفیت‌هایم ادامه دارد.

دلم جمع بود، مصروف نوشتن دیگر خاطره‌های تازه شدم و نوشتم، منتظر ماندم تا آن خاطرات ویرایش شده را بگیرم. یک‌‌سال گذشت، دلم تنگ شد، به‌دوستم گفتم، کتاب را چاپ می‌کنم و کتاب را دوباره برایم فرستاد، اما با کمال تاسف وقتی کتاب را باز کردم، صفحات را چک کردم، دیدم صدها اشتباه هنوز موجود است.

تصمیم گرفتم تا کتاب را به یک آدم جدی و مسلکی روان کنم، “ذبیح‌جان مهدی” لطف کرد جوانی را برایم معرفی کرد و کتاب «پاره‌های پیوسته» در مدت دوماه به‌صورت خیلی خوب ویرایش شده و چاپ گردید.

پاره‌های پیوسته، در واقع خاطرات بیش از پنجاه سال زنده‌گی‌ام را شکل می‌دهد، بصورت کل آنچه در زنده‌گی‌ام واقع گردیده است و مهم بوده در این خاطرات آمده است.

بعد چاپ این کتاب یگان موضوعات دیگری نیز یادم آمد و آن‌ها را نوشتم.

نام این خاطره‌ها را «جاوید فرهاد» یکتن از شاعران خوب کشور برگزیده است.

این مساله خودش یک خاطره جالب دیگریست‌که مینویسم:

در سال ۱۳۹۳ خورشیدی، خاطره‌هایم را خودم کمپیوتر کرده و منتظر ویراستاری بودم، متوجه شدم، جاوید فرهاد که دوستم است، متن‌های خوبی می‌نویسد و شاعر خوبی نیز است، اگر این جوان این‌کار را کند، خوب خواهد شد.

همراه موصوف که آن زمان در تلویزیون خورشید کار می‌کرد تماس گرفتم، قبول کرد، از رادیو تلویزیون روانه دفتر فرهاد شدم، خلاصه در اتاق انتظار خورشید با هم ملاقات کردیم، من خاطراتم را پرنت کرده بودم، به او سپردم، یکی دو ورق را سرسری دید و خطاب بمن گفت: بیگانه‌صاحب من خیلی مصروف‌ام، شاید کارتان زیاد معطل شود. در واقع یک‌رقم دل و نادل بود، در همین جریان به‌من زنگی از بیرون افغانستان آمد و من با طرف گپ‌زدم، شاید ده دقیقه‌ی را در بر گرفت، تلفون تمام شد، متوجه شدم، استاد فرهاد یکصد و هشتاد درجه تغییر کرده، فرهاد ابروها را بالا انداخته با ژست جالبی گفت: والله بیگانه‌صاحب خیلی زیبا نوشته اید، من به علاقمندی این‌کار را می‌کنم، تلاش می‌کنم تا یک‌ماه کار ویراستاری را تمام کنم و چنین شد.

نام کتاب چیز دیگری بود، استاد فرهاد گفت: به خاطرات خودت «پاره‌های پیوسته» نام زیبا و خوانا است و من‌هم همین نام را برگزیدم.

  • پرسش: از دنیای مهاجرت بگویید و تجربه‌های جدید از فرهنگ‌ها و آدم‌ها و برخوردها…
  • پاسخ: راست پرسان کنی مهاجرت خوبی‌ها و خرابی‌های خود را دارد، برای من که خیلی تا و بالای زنده‌گی را دیده‌ام تجربه جالبی است، با مردم جدید، شهر جدید و انسان‌های جدیدی مواجه می‌شوید، این خودش یک دنیای دیگریست؛ هرچند در این سه‌سال و اندی من بیشتر تنها بوده‌ام، با خود حرف زده‌ام و به زنده‌گی فکر کرده و زیاد زیاد قدم زده و پیاده‌گردی کرده‌ام، اما با وجود همه در شرایطی‌که کشورما در زیر تسلط تروریستان است، بودن اینجا از غنیمت‌های زنده‌گی‌ام است، به‌ویژه که به قول المان‌ها ما فامیل بزرگی نیز استیم، با خانواده مصروف استم.

گفتم زیاد پیاده می‌روم، من با خانواده در دهکده زیبایی زنده‌گی می‌کنیم، بعضی وقت‌ها زمانی متوجه خانه‌های قدیمی می‌شوم، شباهت‌های عجیبی در زنده‌گی پنجاه سال قبل اطراف افغانستان و اینجا را مشاهده می‌کنم، برایم نوستالژیک است.

گاهی که خانه‌های قدیمی صد سال قبل را می‌بینم متوجه می‌شوم، اگر افغانستان دچار بحران و ناامنی نمی‌شد، حالا ما حالت دیگر و بهتری می‌داشتیم.

یک چیز را از این‌ها آموختم، اکثرا این‌ها زنده‌گی را زنده‌گی می‌کنند، منتظر زنده‌گی خیالی و وعده‌های هوایی نیستند.

  • پرسش: با توجه به این که پاره های پیوسته، روایت بخشی از زندگی است، شما زندگی را چگونه تعریف می کنید؟
  • پاسخ: در رابطه به زنده‌گی باید بگویم‌که زنده‌گی سفریست، بین تولد و مرگ، از گریه فرد آغاز و اکثرن با نوحه دیگران خاتمه می‌یابد. انسان را باوراش می‌سازد و این باورها را ادیان شکل می‌دهند.

یک چیزی را که ادیان به آدم‌ها ترزیق می‌کند، ترس است، اما فکر می‌کنم هیچ جایی از زنده‌گی قابل ترس نیست، وقتی آدم‌ها ترس را از خود دور کنند، آن‌گاه است که زنده‌گی به‌روی‌شان لبخند خواهد زد.

اگر با ترس و واهمه انسان دروازه آگاهی، تفکر و تعمق را به روی خود بسته کند، در واقع دست و پای خود را با زنجیر جهالت بسته است و این رنج مجال زنده‌گی خوب را از آدم‌ها می‌گیرد.

از چی باید ترسید؟

به نظر من چیز قابل ترسی در کایینات وجود ندارد؛ آنچه را به‌نام ترس به آدمی می‌دهند، فقط زاده تفکر آدم‌هاست، ساخت انسان‌هاست و تمام!

انسان خردمند، زنده‌گی را برای خود راحت می‌سازد، نه در قید وابسته‌گی‌های خرافی گیر می‌دهد.

آنچه انسان را از این‌همه قید و بند‌های خرافات دور می‌کند، فقط آگاهی، آگاهی، تعقل و شهامت انسان است، نباید از پیش فرض‌های واهی ترسید.

 

برآمدن چو‌ بدیدی، فرو شدن بنگر

غروبِ شمس و قمر را چرا زیان باشد.

مولانا

 

  • پرسش: شما از دوستان قهار عاصی بودید، دوست بپرسم این دوستی چه زمانی شروع شد و عاصی چقدر در دوستی و رفیقاتش پابند بود؟
  • پاسخ: من در سال ۱۳۶۳ خورشیدی، با قهار عاصی آشنا شدم. قبل از من عاصی با برادرم عزیز ایما شناخت داشت. من دکانی در منطقه پُر ازدحام کابل یعنی فروشگاه دکان داشتم، روزی عاصی آمد و از بیرون دکان خطاب به‌من گفت: ایما صاحب را کار دارم، من که عاصی را در یک مصاحبه تلویزیون دولتی افغانستان دیده بودم، صحبت خوبی ‌هم داشت، بسیار خوشم آمده بود؛ به مزاق به عاصی گفتم: ایما‌ که نبود با دیگران آشنایی نداری؟ عاصی خندید و آمد و با من لحظاتی نشست و از همان‌جا دوستی من و عاصی آغاز گردید.

عاصی دوست سراپا با محبت، مهربان، عزیز و جوانمرد بود. به‌قول یک‌تن از دوستان عاصی به «اندازه شیطان» در آن زمان مشهور بود، طبیعی است، چنین انسان‌های اثرگذار دوستان و مخالفان زیادی هم دارند.

  • پرسش: مرگ عاصی از جمله مواردی است که کم‌تر در موردش صحبت شده، شما که در صحنه بودید و با او یکجا زخمی شدید، روایت تان چه است و مسوول قتل ات چه کسی است؟
  • پاسخ: در مورد مرگ عاصی تصادفا من زیاد نوشته‌ام، بلی عاصی حوالی شام روز ششم میزان سال ۱۳۷۳ خورشیدی، در اثر اصابت هاوانی‌‌که توسط نیروهای حزب وحدت- علی مزاری فیر گردید، من و برادرم ایما سخت زخمی شدیم، سوگمندانه عاصی با اصابت چره‌ی در سرش شهید شد.
  • پرسش: چه خوب است، به دهه شصت برویم؛ طبق روایات، شما یک مغازه‌ی سیار در شهر کابل داشتید که به مرکز فرهنگیان بدل شده بود، آنجا کی‌ها میامدند و چه گفتگوهایی صورت می‌گرفت؟
  • پاسخ: سال‌های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۹خورشیدی؛ ۸ سال، من و برادرم عزیزالله ایما در جنب وظیفه دولتی و دانشجویی، در منطقه- فروشگاه و پل باغ عمومی کابل دکانداری می‌کردیم.

فروشگاه سیار ما که از سال‌های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۵ خورشیدی دولتی و پس از سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۹ خورشیدی، شخصی بود، کارگاه من، برادرم و دوستی به نام نورالدین بود.

برادرم ایما در یکی از مکتب‌های شهر کابل به‌عنوان استاد نیز وظیفه اجرا می‌کرد و من در آغاز دانش‌آموز مدرسه دارالعلوم عربی کابل بعد دانشجوی دانشکده شرعیات کابل شدم.

فروشگاه سیار ما به پاتوقی برای فرهنگیان کشور مبدل شده بود.

در این دکان سیار، بیشترینه قهار عاصی، جلیل شبگیر پولادیان، شیرمحمد خارا، سلام سنگی، نیلاب رحیمی، عبدالجمیل- برادر عاصی، انجنیر کریم، انجنیر امین، محب بارش و تعدادی دیگری از دوستان فرهنگی می‌آمدند.

سال‌های که در این فروشگاه مصروف بودم، سال‌های سرد و درد؛ سال‌های سیاه سیاست و جنایت بود و ما در چنبره تراژیدی این‌همه اندوه در کابل محبوس بودیم و کابل نیز گروگان سیاست‌بازان بود.

دکان ما در واقع مرکز فرهنگی بود؛ در این دکان علاوه از فروش مال و متاع،  شعر و شاعری و قصه‌های از سیاست و روزگار سخت و سیاه، نیز بود. برای نخستین بار «شعر اضطرار» در مورد هجو دولت در همین فروشگاه سروده شد. جالب این بود که دیگران در بیرون کشور و جبهه‌ها و دور از دسترس دولت بر ضد رژیم می‌نوشتند؛ اما اضطرار نامه، در مرکز کابل و توسط فرهنگیان نام‌آشنا در حضور حکومت سروده شد و دست‌به‌دست می‌گشت.

  • پرسش: هرچند دهه شصت را از خیلی جهات نمی‌شود با حالا مقایسه کرد، اما یک مورد جالب که میشود وجه مشترک نظام طالبان و نظام او زمان دانست، همین خفه کردن صداهای مخالف است، و عدم توانایی شنیدن اعتراض و انتقاد و حرف دیگری… چرا چنین است و هربار تکرار می‌شود؟
  • پاسخ: وضعیت سیاسی کابل آن زمان خوب نبود؛ حزب و دولت باهم درگیر بودند، ببرک کارمل رییس دولت بود و خلقی‌ها از این وضعیت پیش‌آمده ناراض بودند؛ گروه‌های مسلح مجاهدان در پیرامون کابل در حال نیرومند شدن بودند و کابل با کمربندهای فشرده و پیوسته‌ای نظامی حفاظت می‌شد. در شهر کابل زمزمه‌های بود که دولت برای تسلط بر اوضاع، درهم کوبی مخالفان و جلوگیری از هرج‌ و مرج، حالت ویژه یا اضطرار را اعلان می‌کند. مردم شهر کابل از این‌همه آوازه‌ها نگران بودند و گمان می‌کردند که با اعلان حالت اضطرار وضعیت نیم‌ بند هم دچار آشوب خواهد شد. بنابر همین آوازه‌ها بود که فرهنگی‌ها و شاعرانی که در دکان سیار ما آمد و شد داشتند، منظومه‌ای اضطرار را آفریدند که نخستین مصرع آن چنین بود:

«اضطرار ای اضطرار ای اضطرار

می‌کنم آخر ز دست تو فرار»

و به همین ردیف و قافیه نظم طولانی نبشته شد که هر بند آن را شاعران متفاوت سروده بود. ما در همکاری با گروه‌های مقاومت به تلاش‌های مخفی و زیرزمینی مان می‌پرداختیم. یاد آن روزها بخیر که با چه خوش‌باوری به کارهای پرخطری؛ چون پخش شب‌نامه‌های مجاهدان، نصب پوسترهای آن‌ها در شهر کابل و جلب جوانان آگاه و علاقه‌مند به محور ضدیت با دولت دست می‌زدیم. در واقع این کارها سر باختن و بازی با دُم شیر بود که شهامت و شجاعت می‌خواست و ما این‌همه را عاشقانه و بدون هیچ چشم‌داشت و پاداشی انجام می‌دادیم.

در آن روزگار سخت که کابل در محاصره مجاهدان قرار داشت و شهر در قحطی می‌سوخت، ما برای عبور از این تنگۀ سیاسی تلاش می‌کردیم و امید آزادی و آبادی را در سر می‌پروراندیم.

ما جوانان سرشوخ و سرشار از انرژی و مبارزه با شور و شوق زیاد، کارهای برای فرهنگ و فرهنگیان انجام می‌دادیم.

دکان سیار ما در واقع در بین فرهنگی‌های کابل خیلی مشهور بود و حتی دوستانی، چون:  واصف باختری، پرتو نادری، بصیر بدروز، صدیق برمک، همایون پاییز، ظهور الله ظهوری، عفیف باختری، رزاق مامون، حیدری وجودی، مسعود اطرافی، فرهاد دریا، عصمت الله سیفی، دگروال عبدالغیاث مهران، عبدالفتاح سیفی، دگروال خلیل الله رووفی، سارنوال محمد عظیم، حضرت وهریز، داکتر بلال، سید کمال، عمرجان، داکتر احمدالله، داکتر صبورالله سیاه سنگ، عیدی محمد نوری، طاهر پرسپویان، لیلا صراحت، رحیم رفعت، گل احمد یما، یاسین طهیر، شمس الحق آریانفر و قلندر هراتی که به مرکز شهر  رفت‌ و آمد داشتند، گاه‌گاهی سری به این دکان می‌زدند.

ما برای امیدهای بزرگ و نیک مان صادقانه کمر تلاش و خدمت بسته بودیم؛ اما همه آن آرزوها خاک شد.

در گذشته شعاری بود می‌گفتند‌: «‌تاریخ تکرار نمی‌شود.» اما سوگمندانه تاریخ در افغانستان بار بار به شکل خیلی اسف‌بارش تکرار می‌شود و ما همواره از صد دوباره به صفر تقرب می‌کنیم.

به باور من دلیل اصلی این‌همه تکرار در تکرار، نادانی، نیاموختن از گذشته، حماقت و بی‌سوادی و دین‌مداری سخت مردم ماست.

 

  • پرسش: در برخی از یادداشت‌های تان از پیام‌مجاهد گفتید و فعالیت‌های خبرنگاری تان در دوران مقاومت، از چالش‌های خبرنگاری در آن زمان بگویید که چگونه اطلاع رسانی می‌کردید و کجاها را زیر پوشش داشتید؟
  • پاسخ: در جبهه مقاومت آمرصاحب کمیته فرهنگی را تاسیس کرد و این کمیته یک هفته‌نامه داشت‌که چهارشنبه‌ها از چاپ بیرون می‌شد. در آن زمان این هفته‌نامه یگانه نشریه‌ی بود که در قلمرو کل مقاومت توزیع می‌گردید – مثل ولایات تخار، بدخشان، پروان، کاپیسا، شمال کابل، دره‌صوف، غور و هرات. همچنان توسط قوای هوایی مقاومت و پرواز‌های آن‌ها به کشورهای تاجیکستان و ایران پخش گردیده و حتا از پنجشیر به بیرون افغانستان فکس گردیده بعدا به اینترنت داده شده و به‌جهان پخش می‌شد.

 

  • پرسش: شما در زمان جمهوریت و دوره‌های کرزی و غنی تا پایان جمهوریت کار کردید، چه تجربه‌های خوب و تلخی دارید؟
  • پاسخ: طالبان با کشتارهای بی‌شمار و خیلی وحشت‌ناک، در بیش از ۳۰ سال رعب و ترس را در دل و دماغ مردم افغانستان کاریدند.

وقتی برای اولین‌بارطالبان در سال ۲۰۰۷ میلادی روزنامه‌نگار ایتالوی را همراه با خبرنگار افغانستانی به نام اجمل نقشبندی، در هلمند افغانستان ربودند، خبرنگار ایتالیایی در بدل پول آزاد شد، اما دولت خراسان‌افغانستان بخاطر رهایی اجمل نقشبندی به درخواست طالب دو زندانی را از زندان پلچرخی رها نکرد و نیروهای ملادادالله «نقشبندی» را در محضر عام مردم، بی‌رحمانه سرش را از تن‌اش جدا کردند. اما بعدها دیدیم دولت کرزی به بهانه‌های مختلف گروه گروه طالبان را از زندان پلچرخی و زندان‌های امنیت ملی رها کردند.

در معاملات پنهان خارجی‌ها با گروه طالبان، بخاطر افشا نشدن راز آن‌ها، تعداد زیادی از ترجمان‌ها، توسط خود خارجی‌ها از بین برده شدند؛ یکی از این خبرنگاران، قتل مرموز سلطان محمد منادی است، وی ظاهرا همراه با یک خبرنگار نیویارک تایمز به ولایت کندز سفر کرده بود، در برگشت توسط خود نیروهای بریتانوی کشته شد. گفته شد این نیروها پول هنگفتی را به طالبان انتقال دادند، برای پوشیده ماندن راز شان «منادی» را هنگام ورود به چرخبال، به گلوله بستند.

یکتن از دوستانم از سرگذشت عجیبی قصه جالبی کرد، او گفت: فرانسوی‌ها برای مذاکره با طالب به استان غور سفر کردند، برنامه بود، در اخیر ملاقات از طرف گروه طالبان ترجمان به بهانه‌ی بازداشت گردد، تعداد افراد هیات فرانسوی زیاد بوده و از روی تصادف این ترجمان جوان مانند خارجی‌ها موهای زرد و چشمان کبود داشت، اما در هنگام وداع، نیروهای گروه طالبان نمی‌توانند ترجمان را پیدا کنند و او را بین دیگران گم می‌کنند و ترجمان از همه پیشتر وارد چرخبال هیات می‌گردد و آن‌ها مجبور می‌شوند تا ترجمان را ابتدا به کابل انتقال داده و بعد از گرفتن تعهد موصوف را بصورت عاجل از کابل کشیده و به یکی از کشور‌های دوردست، انتقال دادند و وی از کشته شدن نجات یافت.

حاکمیت جدید که حامد کرزی در رأس این حاکمیت قرار داشت با نشان‌دادن چراغ سبز امریکایی یک طرف را «جنگ سالار» نام مانده و جانب دیگر که با جنگ و سلاح های گرم ۹۰% خاک خراسان‌افغانستان را اشغال کرده بودند آن‌ها را «برادران ناراضی» نام‌گذاری کردند. به نظرم اصل سناریو فلم طالب از اینجا آغاز شد، حامد کرزی به حدی در این را پیش رفت که نیروهای مخفی طالبان در قندهار – مسکن و ماوای کرزی، به جان او حمله کردند، اما از روی تصادف مرمی به جان کسی اصابت کرد که می‌خواست دستان کرزی را که در موترش در حال حرکت بود ببوسد، نقش زمین شد. خلاصه کرزی رواداری های زیادی به برادران خود کرد و حتی در لوگر در ۲۵ کیلومتری شهر کابل مرکزی برای گروه طالبان داد، از آنجا گروه طالبان به کابل سایر ولایت هم‌جوار عملیات نظامی انجام می‌دادند. از آن پیشتر کرزی عملیات شبانه را که امریکایی‌ها که با دل ناخواسته آن را انجام می‌دادند، متوقف کرد.

باری کرزی محیل برای رواداری به طالب مقدار زیادی پول را به یکی از طراران سپرد که بعدن معلوم شد که او ربطی به گروه های تروریستی طالبان نداشته و فقط دکانداری در پشاور پاکستان بوده است.

کرزی و امریکایی ها در یک اقدام هماهنگ شبانه نیروهای طالبان را توسط چرخبال‌ها در شمال افغانستان پیاده کردند و این مساله چندین بار در رسانه ها درز کرد، اما کسی دنبال آن را نگرفت.

این کارها در نظامی که امریکایی‌ها تاسیس‌ کرده بودند ادامه داشت، اما شرکای قدرت مصروف عیش و نوش و ساختن بلند منزل و خوشگذرانی بودند.

در اولین انتخابات ریاست جمهوری بعد از حامد کرزی، اشرف غنی دست به دامن طالب شد و خواست مردم از مناطق گروه طالبان به غنی رای دهد؛ هم‌چنان تصویری از غنی در رسانه های اجتماعی بیرون شد که او اسپی را که مربوط یکتن از رهبران گروه طالبان می‌شد نوازش می‌کرد. این‌ها و صدها حکایت دیگر نشان‌دهنده هم‌سویی مهره‌های امریکایی و کاندیداهای ریاست جمهوری با گروه طالبان است، آن‌ها همزبانان خود را خیلی حمایت کردند. این حمایت‌ها در حاکمیت اشرف‌غنی به اوج خود رسید و نفوذی های طالبان تا سطح و رده های بالایی از حاکمیت دولتی نفوذ کردند. قتل جنرال رازق‌که در واقع مزاحم دولت و نیروی آشتی ناپذیر با طالب بود، در حالی که قوماندان عمومی نیروهای ایتلاف در نزدیک او قرار داشت، پرده از رازهای سر به مهر دیگری می بردارد، این نفوذی ها چندین بار در قطعات نظامی و حتا به مشهورترین شفاخانه نظامی در داخل پایتخت(چهارصد بستر) رخنه کرده و تعداد زیادی از خدمت‌گاران این خاک را به گلوله بستند، اضافه برآن طالبان بالای دانشگاه کابل، رسانه ها، مساجد، تکیه‌خانه‌ها و باشگاه های سپورت عملیات انتحاری انجام دادند و صدها انسان را به خاک خون‌ کشاندند. اما در جانب مقابل ارگ ریاست جمهوری به فداکاری های جوانان و قوت های مسلح پشت کرده و طالبان در چندین ولایت با نرسیدن مهمات و امکانات، جوانان زیادی را به دام مرگ سپردند.

مثلث غنی، پاکستان و طالبان خیلی با مهارت زمان را به نفع خود می خریدند. خلاصه به صدها موارد، روشنی وجود دارد که خارجی‌ها به خصوص امریکایی‌ها در سناریوی سقوط افغانستان نقش برازنده و اساسی داشتند. دیده شده تعداد از خبرنگاران برای دستیابی و شهرت بعضی از اخبار را بزرگ نمایی می‌کنند، اما سوگمندانه در افغانستان برعکس جنایات هولناک طالبان کوچک محاسبه گردیده و حتا در بسیاری موارد پنهان گردید.

 

 

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://khorasantimes.com/?p=19125

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.